آموزش‌های ویدیویی

داستان های کوتاه شما

مخفیگاه آدم‌کوچولوها

مخفیگاه آدم‌کوچولوها

مخفیگاه آدم‌کوچولوها   ظهر دم کرده ی تابستان بود و همه مثل پلاستیکی که زیر آفتاب مستقیم مانده باشند وارفته و چرتی بودند. صدایی به گوش نمی رسید و جنبنده ای در کوچه دیده نمی شد. خانه را هم مهی خواب آلود و سنگین درنوردیده بود. حوصله ام داشت سرمی رفت و اجاق ذهنم را[…]

فال

فال

فال   نام داستانک: فال      با اشاره‌ی حمید به طرف مرد شیک پوش حرکت کردم، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:« داداش من گدا نیستم، دو تا خیابون بالاتر کیف پولمو زدن، بیست تومن داری بدی تا خونه برم؟» نگاهی به سر تا پایم انداخت، “نه”ی قاطعی گفت و خودش را با[…]

دلیل بازگشت وجه