مخفیگاه آدمکوچولوها ظهر دم کرده ی تابستان بود و همه مثل پلاستیکی که زیر آفتاب مستقیم مانده باشند وارفته و چرتی بودند. صدایی به گوش نمی رسید و جنبنده ای در کوچه دیده نمی شد. خانه را هم مهی خواب آلود و سنگین درنوردیده بود. حوصله ام داشت سرمی رفت و اجاق ذهنم را[…]