ایستاده ای بر شکاف رگ ها خیره بر اتفاق نیفتاده بالا می روی لخته های نور را، بگو چگونه نشستی بر حواس تنم! که پیراهنم گُر گرفت از نشئگی چشم هایت و سایه های بلندت از درز پوستم گذشت؛ و من چگونه ورق خوردم بر صراحت خواب هات که شکل تو را آویختم[…]
ایستاده ای بر شکاف رگ ها خیره بر اتفاق نیفتاده بالا می روی لخته های نور را، بگو چگونه نشستی بر حواس تنم! که پیراهنم گُر گرفت از نشئگی چشم هایت و سایه های بلندت از درز پوستم گذشت؛ و من چگونه ورق خوردم بر صراحت خواب هات که شکل تو را آویختم[…]