شعر تا گل هیچ سهراب سپهری مي رفتيم، و درختان چه بلند ، و تماشا چه سياه راهي بود از ما تا گل هيچ مرگي در دامنه ها ، ابري سر كوه ، مرغان لب زيست مي خوانديم : بی تو دري بودم به برون، و نگاهي به كران، و صدايي به كوير مي[…]
بایگانی برچسب: مجموعه شعر شرق اندوه
شعر و چه تنها سهراب سپهری ای درخور اوج آواز تو در کوه سحر. و گیاهی به نما غم ها را گل کردم. پل زدم از خود تا صخره دوست من هستم. و سفالینه تاریکی، و تراویدن راز ازلی سر بر سنگ، و هوایی که خنک. و چناری که به فکر و روانی که[…]
شعر به زمین سهراب سپهری افتاد و چه پژواکی که شنید اهریمن و چه لرزی که دوید از بن غم تا به بهشت من در خویش، و کلاغی لب حوض خاموشی. و یکی زمزمه ساز تنه تاریکی، تبر نقره نور و گوارایی بی گاه خطا بوی تباهی ها، گردش زیست شب دانایی و جدا[…]
شعر نیایش سهراب سپهری دستی افشان ، تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد هر قطره شود خورشیدی باشد که به صد سوزن نور، شب ما را بکند روزن روزن ما بی تاب، و نیایش بی رنگ از مهرت لبخندی کن، بنشان بر لب ما باشد که سرودی خیزد در خورد نیوشیدن تو ما[…]
شعر و شکستم و دویدم و فتادم سهراب سپهری درها به طنین های تو وا کردم هر تکه نگاهم را جایی افکندم، پر کردم هستی ز نگاه بر لب مردابی ، پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم به نماز در بن خاری ، یاد تو پنهان بود، برچیدم، پاشیدم به جهان. بر[…]
شعر وید سهراب سپهری نی ها، همهمه شان می آید مرغان، زمزمه شان می آید در باز و نگه كم و پیامی رفته به بی سویی دشت. گاوی زیر صنوبرها، ابدیت روی چپر ها. از بن هر برگی وهمی آویزان و كلامی نی، نامی نی. پایین، جاده بیرنگی. بالا، خورشید هم آهنگی. […]
شعر تراو سهراب سپهری در آ که کران را برچیدم، خاک زمان رفتم ، آب نگر پاشیدم در سفالینه چشم، صدبرگ نگه بنشاندم ، بنشستم آیینه شکستم، تا سرشار تو من باشم و من جامه نهادم رشته گسستم زیبایان خندیدند، خواب چرا دادمشان، خوابیدند غوکی می جست، اندوهش دادم، و نشست در کشت گمان،[…]
شعر تنها باد سهراب سپهری سایه شدم و صدا کردم کو مرز پریدن ها، دیدن ها؟ کو اوج «نه من», درهی«او»؟ و ندا آمد: لب بسته بپو مرغی رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهایی تنها باد! دستم در کوه سحر«او» می چید,«او» می چید و[…]
شعر تا سهراب سپهری بالارو بالارو بند نگه بشکن ، وهم سیه بشکن آمده ام ، آمده ام، بوی دگر می شنوم ، باد دگر می گذرد روی سرم بید دگر، خورشید دگر شهر تونی ، شهر تونی می شنوی زنگ زمان : قطره چکید از پی تو ، سایه دوید شهر تو در[…]
شعر لب آب سهراب سپهری ديشب، لب رود، شيطان زمزمه داشت. شب بود و چراغك بود. شيطان ، تنها، تك بود. باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر. بويي نه براه. ناگاه آيينه رود، نقش غمي بنمود: شيطان لب آب. خاك سايه در خواب. زمزمه اي مي مرد.بادي مي[…]