شعر چیزی به انتظار نمانده است پوریا پلیکان صوتی و متن چیزی به انفجار نمانده است ساعت مینوازد ساعت مینوازد این موسیقی صدایِ خرد شدنِ استخوانهای کیست؟ من نبض دنیا را شمردهام چیزی به انفجار نمانده است سیم سبز را بریدیم درختها دود شدند سیم آبی، دریاها غرق. کدام سیم انفجار را متوقف[…]
بایگانی برچسب: شعر عاشقانه
نام شعر: «پرندهای در لولهی تانک» لامپ را خاموش می کنم آینه از کار می افتد دست می کشم به اندامم اندامم از کار میافتد نام زنی را صدا میزنم در تاریکی صدایم از کار میافتد تاریکی از کار میافتد خالی شده ام از من پر شده ام از زنی تنها که در شهری دور[…]
شعر زن دست تکان داد پوریا پلیکان زن دست تکان داد وُ از صحنه دور شد. مردمکهای مَرد هنوز میلرزید تکهای از اندامِ زن در چشمهایش گیر کرده بود از مجموعه شعر آن سر این جنازه را بگیر Instagram & telegram: Pooria_pelican
شعر شیر و عسل پوریا پلیکان چشمهای تو سوسوی دو ستارهاند در سیاهیِ قرنِ بیست وُ یکم دستهای تو به نرمیِ بالِ کبوتر لبهای تو مثل چشمهای نوشیدنیست _ مثل چشمهای کشف شده از لای هزار جویِ آبِ تصفیه نشده _ با عطش ردِ زنبورهایی را دنبال میکنم که از روی گلهای دامنت[…]
شعر داری تکه اش می کنی پوریا پلیکان سینههایش بوی مریم میداد از انگشتهایش حبهی انگور میچکید باکره بود وُ به شهر رسید شبها که ماه را میبوسید پوستِ گونهاش کشیده میشد درست مثل نانی که با دست داری تکهاش میکنی آن روز من اولین مردی بودم که سینهاش را بوییدم سینههایش بوی مریم[…]
شعر یک چنار زیبا پوریا پلیکان هر بار با هم زمین میخوریم احساس میکنم مثل فنجانی خواهی شکست کنارت مینشینم مثل صندلی سکوت میکنی. دامن سفید میپوشی بدل میشوی به میزِ ناهار خوری که تا زانو پاهایش را پوشانده است. دارم میروم به جایی فراتر از دامنِ سفید وُ فنجان وُ میز به پارکِ[…]
شعر دو ساعت دیواری پوریا پلیکان برای ما شاید برای او نه مأمور است وُ معذور برای آتش فرقی نمیکند این برگهها وعدههای کتاب مقدس باشند یا خاطرات یک ستارهی پ – و – ر – ن برای ما شاید امّا آتش همه چیز را میسوزاند: دفترِ شعرهای من آلبومِ عکسهای تو تعداد صبحهایی[…]
شعر تو به دنیا نخواهی آمد پوریا پلیکان تو فکر میکنی تنها یک بار همدیگر را دیدهایم من این طور فکر نمیکنم 273 روز است هر روز یک بار به تو فکر کردهام. از پنجره به بیرون نگاه میکنم ردپای تو به سمت خانهمان سبز میشود سَرو میشود به آسمان میرود بر نوکِ آن[…]
شعر فرشته پوریا پلیکان چشمهای زنی در آسمان لبخند میزنند فرشته! از پلهها پایین بیا آسمانِ شهر عجیب غبار گرفته است هیچ آیهای از سدِّ غبار عبور نمیکند وَ من چیزی به غروب نماندهام فرشته، خانهی ما عجیب دلتنگ است لااقل روی سفره هنوز کاسهای آب برای خنک شدن وَ لقمهای نان برای[…]
شعر سنگینی بغضهای تو پوریا پلیکان آنقدر به نقطهای سفید خیره شدهام که سیاهی چشمهایم خاکستری شدهاند دراز کشیدهام وُ روی تنم نقاشی میکنی تنم به نقشهای بدل شده وَ مثل کتاب اطلس سنگینی جهان روی دوش من است اگر غَلت بزنم کوههایی که روی شانهام کشیدهای به زمین میخورند وُ لبپَر میشوند تو[…]