شعر زن دست تکان داد پوریا پلیکان زن دست تکان داد وُ از صحنه دور شد. مردمکهای مَرد هنوز میلرزید تکهای از اندامِ زن در چشمهایش گیر کرده بود از مجموعه شعر آن سر این جنازه را بگیر Instagram & telegram: Pooria_pelican
بایگانی برچسب: آن سر این جنازه را بگیر
شعر کاپوت های گران قیمت پوریا پلیکان نیمی از من مردِ دیگریست مردی که دکمههای پیراهنش را باز میگذارد متلک میاندازد به پیادهرو وُ دست میکشد به اندامِ زنها مُشت میزند به دماغ هرچه پلیس مست میکند کنارِ فاحشهها گُل میکِشَد با اراذلِ اوباش وَ بالا میآورد گوشتِ زنانی که خورده را کنارِ جدولها[…]
شعر شیر و عسل پوریا پلیکان چشمهای تو سوسوی دو ستارهاند در سیاهیِ قرنِ بیست وُ یکم دستهای تو به نرمیِ بالِ کبوتر لبهای تو مثل چشمهای نوشیدنیست _ مثل چشمهای کشف شده از لای هزار جویِ آبِ تصفیه نشده _ با عطش ردِ زنبورهایی را دنبال میکنم که از روی گلهای دامنت[…]
شعر آن سر این جنازه را بگیر پوریا پلیکان کمک کن آن سرِ این جنازه را بگیر باید زودتر آن را به خاک تبدیل کنیم مردهای دیگر در انتظار جایگاهِ اوست از مجموعه شعر آن سر این جنازه را بگیر Instagram & telegram: Pooria_pelican
شعر خرمشهر و زخم هایی که ادامه دارند پوریا پلیکان خمپاره خورد بازار شهر سایهبانِ میوهفروشی سوراخ شد وُ آفتاب دارد بچههایم را پلاسیده میکند. تَرکِش راه افتاده در عضلاتِ خیابان به میدان رسید خمپاره خورده میدان شهر مجسمهاش را از تکههای سُرب ساختهاند وَ این سرباز هر بار گریه کند تَرکِش میچکد روی[…]
شعر داری تکه اش می کنی پوریا پلیکان سینههایش بوی مریم میداد از انگشتهایش حبهی انگور میچکید باکره بود وُ به شهر رسید شبها که ماه را میبوسید پوستِ گونهاش کشیده میشد درست مثل نانی که با دست داری تکهاش میکنی آن روز من اولین مردی بودم که سینهاش را بوییدم سینههایش بوی مریم[…]
شعر یک چنار زیبا پوریا پلیکان هر بار با هم زمین میخوریم احساس میکنم مثل فنجانی خواهی شکست کنارت مینشینم مثل صندلی سکوت میکنی. دامن سفید میپوشی بدل میشوی به میزِ ناهار خوری که تا زانو پاهایش را پوشانده است. دارم میروم به جایی فراتر از دامنِ سفید وُ فنجان وُ میز به پارکِ[…]
شعر دو ساعت دیواری پوریا پلیکان برای ما شاید برای او نه مأمور است وُ معذور برای آتش فرقی نمیکند این برگهها وعدههای کتاب مقدس باشند یا خاطرات یک ستارهی پ – و – ر – ن برای ما شاید امّا آتش همه چیز را میسوزاند: دفترِ شعرهای من آلبومِ عکسهای تو تعداد صبحهایی[…]
شعر تو به دنیا نخواهی آمد پوریا پلیکان تو فکر میکنی تنها یک بار همدیگر را دیدهایم من این طور فکر نمیکنم 273 روز است هر روز یک بار به تو فکر کردهام. از پنجره به بیرون نگاه میکنم ردپای تو به سمت خانهمان سبز میشود سَرو میشود به آسمان میرود بر نوکِ آن[…]
شعر فرشته پوریا پلیکان چشمهای زنی در آسمان لبخند میزنند فرشته! از پلهها پایین بیا آسمانِ شهر عجیب غبار گرفته است هیچ آیهای از سدِّ غبار عبور نمیکند وَ من چیزی به غروب نماندهام فرشته، خانهی ما عجیب دلتنگ است لااقل روی سفره هنوز کاسهای آب برای خنک شدن وَ لقمهای نان برای[…]
- 1
- 2