IMG 20220727 001908 828 1

گزیده 8 شعر

  • گزیده 8 شعر، گلچین اشعار عاشقانه فروغ فرخزاد: در این مطلب برای شما هشت شعر عاشقانه فروغ فرخزاد را آماده کرده‌ایم. این شعرها از زیباترین و لطیف‌ترین شعرهای عاشقانه فروغ هستند که حرارت عشق در واژه واژه‌ی آن‌ها می‌توان لمس کرد.

     

     

    گلچین اشعار عاشقانه فروغ فرخزاد

     

    معشوق من
    با آن تن برهنهٔ بی شرم
    بر ساقهای نیرومندش
    چون مرگ ایستاد

    خط های بی قرار مورّب
    اندامهای عاصی او را
    در طرح استوارش
    دنبال می کنند

    معشوق من
    گویی ز نسل های فراموش گشته است
    گویی که تاتاری
    در انتهای چشمانش
    پیوسته در کمین سواریست
    گویی که بربری
    در برق پر طراوت دندانهایش
    مجذوب خون گرم شکاریست

    معشوق من
    همچون طبیعت
    مفهوم ناگزیر صریحی دارد
    او با شکست من
    قانون صادقانهٔ قدرت را
    تأیید می کند

    او وحشیانه آزادست
    مانند یک غریزهٔ سالم
    در عمق یک جزیرهٔ نامسکون
    او پاک می کند
    با پاره های خیمهٔ مجنون
    از کفش خود غبار خیابان را

    معشوق من
    همچون خداوندی ، در معبد نپال
    گویی از ابتدای وجودش
    بیگانه بوده است
    او
    مردیست از قرون گذشته
    یادآور اصالتِ زیبایی

    او در فضای خود
    چون بوی کودکی
    پیوسته خاطرات معصومی را
    بیدار می کند
    او مثل یک سرود خوش عامیانه است
    سرشار از خشونت و عریانی

    او با خلوص دوست می دارد
    ذرات زندگی را
    ذرات خاک را
    غمهای آدمی را
    غمهای پاک را
    او با خلوص دوست می دارد
    یک کوچه باغ دهکده را
    یک درخت را
    یک ظرف بستنی را
    یک بند رخت را

    معشوق من
    انسان ساده ایست
    انسان ساده ای که من او را
    در سرزمین شوم عجایب
    چون آخرین نشانهٔ یک مذهب شگفت
    در لابلای بوتهٔ پستانهایم
    پنهان نموده ام

     

    فرخزاد عاشقانه 1

     

    شعر عاشقانه فروغ فرخزاد

     

    ای شب از رویای تو رنگین شده
    سینه از عطر تواَم سنگین شده

    ای به روی چشم من گسترده خویش
    شادیَم بخشیده از اندوه بیش

    همچو بارانی که شوید جسم خاک
    هستیَم زآلودگی ها کرده پاک

    ای تپش های تن سوزان من
    آتشی در سایهٔ مژگان من

    ای ز گندمزارها سرشارتر
    ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

    ای در ِ بگشوده بر خورشیدها
    در هجوم ِ ظلمتِ تردید ها

    با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
    هست اگر ، جز درد خوشبختیم نیست

    این دل تنگ من و این بار نور ؟
    هایهوی زندگی در قعر گور ؟

    ای دو چشمانت چمنزاران من
    داغ چشمت خورده بر چشمان من

    پیش از اینت گر که در خود داشتم
    هر کسی را تو نمی انگاشتم

    درد تاریکیست درد خواستن
    رفتن و بیهوده خود را کاستن

    سرنهادن بر سیه دل سینه ها
    سینه آلودن به چرک کینه ها

    در نوازش ، نیش ماران یافتن
    زهر در لبخند یاران یافتن

    زر نهادن در کف طرّارها
    گمشدن در پهنهٔ بازارها

    آه ، ای با جان من آمیخته
    ای مرا از گور من انگیخته

    چون ستاره ، با دو بال زرنشان
    آمده از دوردست آسمان

    از تو تنهاییم خاموشی گرفت
    پیکرم بوی همآغوشی گرفت

    جوی خشک سینه ام را آب ، تو
    بستر رگهام را سیلاب ، تو

    در جهانی این چنین سرد و سیاه
    با قدمهایت قدمهایم به راه

    ای به زیر پوستم پنهان شده
    همچو خون در پوستم جوشان شده

    گیسویم را از نوازش سوخته
    گونه هام از هرم خواهش سوخته

    آه ، ای بیگانه با پیراهنم
    آشنای سبزه زاران تنم

    آه ، ای روشن طلوع بی غروب
    آفتاب سرزمین های جنوب

    آه ، آه ای از سحر شاداب تر
    از بهاران تازه تر سیراب تر

    عشق دیگر نیست این ، این خیرگیست
    چلچراغی در سکوت و تیرگیست

    عشق چون در سینه ام بیدار شد
    از طلب پا تا سرم ایثار شد

    این دگر من نیستم ، من نیستم
    حیف از آن عمری که با من زیستم

    ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
    خیره چشمانم به راه بوسه ات

    ای تشنج های لذت در تنم
    ای خطوط پیکرت پیراهنم

    آه ، می خواهم که بشکافم ز هم
    شادیَم یکدم بیالاید به غم

    آه ، می خواهم که برخیزم ز جای
    همچو ابری اشک ریزم هایهای

    این دل تنگ من و این دود عود ؟
    در شبستان ، زخمه های چنگ و رود ؟

    این فضای خالی و پروازها ؟
    این شب خاموش و این آوازها ؟

    ای نگاهت لای لایی سِحربار
    گاهوار ِ کودکان بی قرار

    ای نفسهایت نسیم نیمخواب
    شسته از من لرزه های اضطراب

    خفته در لبخند فرداهای من
    رفته تا اعماق دنیاهای من

    ای مرا با شور شعر آمیخته
    این همه آتش به شعرم ریخته

    چون تب عشقم چنین افروختی
    لا جرم شعرم به آتش سوختی

     

    فرخزاد عاشقانه 2

     

    شعر وصل فروغ فرخزاد

    آن تیره مردمکها ، آه
    آن صوفیان سادهٔ خلوت نشین من
    در جذبهٔ سماع دو چشمانش
    از هوش رفته بودنددیدم که بر سراسر من موج می زند
    چون هرم سرخگونهٔ آتش
    چون انعکاس آب
    چون ابری از تشنج بارانها
    چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
    تا بی نهایت
    تا آن سوی حیات
    گسترده بود اودیدم که در وزیدن دستانش
    جسمیّت وجودم
    تحلیل می رود
    دیدم که قلب او
    با آن طنین ساحر سرگردان
    پیچیده در تمامی قلب منساعت پرید
    پرده به همراه باد رفت
    او را فشرده بودم
    در هالهٔ حریق
    می خواستم بگویم
    اما شگفت را
    انبوه سایه گستر مژگانش
    چون ریشه های پردهٔ ابریشم
    جاری شدند از بن تاریکی
    در امتداد آن کشالهٔ طولانی ِ طلب
    و آن تشنج ، آن تشنج مرگ آلود
    تا انتهای گمشدهٔ من

    دیدم که می رهم
    دیدم که می رهم

    دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
    دیدم که حجم آتشینم
    آهسته آب شد
    و ریخت ، ریخت ، ریخت
    در ماه ، ماه به گودی نشسته ، ماه ِمنقلب تار
    در یکدیگر گریسته بودیم
    در یکدیگر تمام لحظهٔ بی اعتبار وحدت را
    دیوانه وار زیسته بودیم

     

    شعر آفتاب می شود فروغ فرخزاد

     

    نگاه کن که غم درون دیده ام
    چگونه قطره قطره آب می شود
    چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
    اسیر دست آفتاب می شود
    نگاه کن
    تمام هستیم خراب می شود
    شراره ای مرا به کام می کشد
    مرا به اوج می برد
    مرا به دام می کشد
    نگاه کن
    تمام آسمان من
    پر از شهاب می شود
    تو آمدی ز دورها و دورها
    ز سرزمین عطر ها و نورها
    نشانده ای مرا کنون به زورقی
    ز عاجها ، ز ابرها ، بلورها
    مرا ببر امید دلنواز من
    ببر به شهر شعر ها و شورها

    به راه پر ستاره می کشانیَم
    فراتر از ستاره می نشانیَم
    نگاه کن
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چین برکه های شب شدم

    چه دور بود پیش از این زمین ما
    به این کبود غرفه های آسمان
    کنون به گوش من دوباره می رسد
    صدای تو
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده ام
    به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان

    کنون که آمدیم تا به اوج ها
    مرا بشوی با شراب موج ها
    مرا بپیچ در حریر بوسه ات
    مرا بخواه در شبان دیرپا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از این ستاره ها جدا مکن

    نگاه کن که موم شب به راه ما
    چگونه قطره قطره آب می شود
    صراحی سیاه دیدگان من
    به لای لای گرم تو
    لبالب از شراب خواب می شود
    به روی گاهواره های شعر من
    نگاه کن
    تو می دمی و آفتاب می شود

     

    فرخزاد 7

     

     

    شعر سرود زیبایی فروغ فرخزاد

     

    شانه های تو
    همچو صخره های سخت و پر غرور
    موج گیسوان من در این نشیب
    سینه میکشد چو آبشار نور

    شانه های تو
    چون حصار های قلعه ای عظیم
    رقص رشته های گیسوان من بر آن
    همچو رقص شاخه های بید در کف نسیم

    شانه های تو
    برجهای آهنین
    جلوهٔ شگرف خون و زندگی
    رنگ آن به رنگ مجمری مسین

    در سکوت معبد هوس
    خفته ام کنار پیکر تو بی قرار
    جای بوسه های من به روی شانه هات
    همچو جای نیش آتشین مار

    شانه های تو
    در خروش آفتاب داغ پر شکوه
    زیر دانه های گرم و روشن عرق
    برق می زند چو قله های کوه

    شانه های تو
    قبله گاه دیدگان پر نیاز من
    شانه های تو
    مُهر سنگی ِ نماز من

     

    فرخزاد عاشقانه 6

     

    شعر گره فروغ فرخزاد

     

    فردا اگر ز راه نمی آمد
    من تا ابد کنار تو می ماندم

    من تا ابد ترانهٔ عشقم را
    در آفتاب عشق تو می خواندم

    در پشت شیشه های اتاق تو
    آن شب نگاه سرد سیاهی داشت

    دالان دیدگان تو در ظلمت
    گویی به عمق روح تو راهی داشت

    لغزیده بود در مِه آیینه
    تصویر ما شکسته و بی آهنگ

    موی تو رنگ ساقهٔ گندم بود
    موهای من ، خمیده و قیری رنگ

    رازی درون سینهٔ من می سوخت
    می خواستم که با تو سخن گوید

    اما صدایم از گره کوته بود
    در سایه ، بوته هیچ نمی روید

    ز آنجا نگاه خستهٔ من پر زد
    آشفته گرد پیکر من چرخید

    در چارچوب قاب طلایی رنگ
    چشم مسیح بر غم من خندید

    دیدم اتاق درهم و مغشوش است
    در پای من کتاب تو افتاده

    سنجاقهای گیسوی من آنجا
    بر روی تختخواب تو افتاده

    از خانهٔ بلوری ماهی ها
    دیگر صدای آب نمی آمد

    فکر چه بود گربهٔ پیر تو
    کاو را به دیده خواب نمی آمد

    بار دگر نگاه پریشانم
    برگشت لال و خسته به سوی تو

    می خواستم که با تو سخن گوید
    اما خموش ماند به روی تو

    آنگاه ستارگان سپید اشک
    سو سو زدند در شب مژگانم

    دیدم که دستهای تو چون ابری
    آمد به سوی صورت حیرانم

    دیدم که بال گرم نفسهایت
    ساییده شد به گردن سرد من

    گویی نسیم گمشده ای پیچید
    در بوته های وحشی ِ درد من

    دستی درون سینهٔ من می ریخت
    سرب سکوت و دانهٔ خاموشی

    من خسته زین کشاکش درد آلود
    رفتم به سوی شهر فراموشی

    بردم ز یاد اندُه فردا را
    گفتم سفر فسانهٔ تلخی بود

    نا گه به روی زندگیم گسترد
    آن لحظهٔ طلایی عطر آلود

    آن شب من از لبان تو نوشیدم
    آوازهای شاد طبیعت را

    آن شب به کام عشق من افشاندی
    ز آن بوسه قطرهٔ ابدیت را

     

    فرخزاد عاشقانه 4

    شعر گناه فروغ فرخزاد

     

    گنه کردم گناهی پر ز لذت
    کنار پیکری لرزان و مدهوش

    خداوندا چه می دانم چه کردم
    در آن خلوتگه ِ تاریک و خاموش

    در آن خلوتگه تاریک و خاموش
    نگه کردم به چشم پر ز رازش

    دلم در سینه بی تابانه لرزید
    ز خواهش های چشم پر نیازش

    در آن خلوتگه تاریک و خاموش
    پریشان در کنار او نشستم

    لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
    ز اندوه دل دیوانه رستم

    فروخواندم به گوشش قصهٔ عشق :
    تو را می خواهم ای جانانهٔ من

    تو را می خواهم ای آغوش جانبخش
    تو را ، ای عاشق دیوانهٔ من

    هوس در دیدگانش شعله افروخت
    شراب سرخ در پیمانه رقصید

    تن من در میان بستر نرم
    به روی سینه اش مستانه لرزید

    گنه کردم گناهی پر ز لذت
    درآغوشی که گرم و آتشین بود

    گنه کردم میان بازوانی
    که داغ و کینه جوی و آهنین بود

     

    فرخزاد عاشقانه 3

     

     

    شعر جنون فروغ فرخزاد

     

    دل گمراه من چه خواهد کرد
    با بهاری که می رسد از راه ؟

    با نیازی که رنگ می گیرد
    درتن شاخه های خشک و سیاه ؟

    دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
    با نسیمی که می تراود از آن

    بوی عشق کبوتر وحشی
    نفس عطرهای سرگردان؟

    لب من از ترانه می سوزد
    سینه ام عاشقانه می سوزد

    پوستم می شکافد از هیجان
    پیکرم از جوانه می سوزد

    هر زمان موج می زنم در خویش
    می روم ، می روم به جایی دور

    بوتهٔ گر گرفتهٔ خورشید
    سر راهم نشسته در تب نور

    من ز شرم شکوفه لبریزم
    یار من کیست ، ای بهار سپید ؟

    گر نبوسد در این بهار مرا
    یار من نیست ، ای بهار سپید

    دشت بی تاب شبنم آلوده
    چه کسی را به خویش می خواند ؟

    سبزه ها ، لحظه ای خموش ، خموش
    آنکه یار منست می داند !

    آسمان می دود ز خویش برون
    دیگر او در جهان نمی گنجد

    آه ، گویی که این همه (آبی)
    در دل آسمان نمی گنجد

    در بهار او ز یاد خواهد برد
    سردی و ظلمت زمستان را

    می نهد روی گیسوانم باز
    تاج گلپونه های سوزان را

    ای بهار، ای بهار افسونگر
    من سراپا خیال او شده ام

    در جنون تو رفته ام از خویش
    شعر و فریاد و آرزو شده ام

    می خزم همچو مار تبداری
    بر علفهای خیس تازهٔ سرد

    آه با این خروش و این طغیان
    دل گمراه من چه خواهد کرد ؟

     

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    بهاره خدابنده
    Latest posts by بهاره خدابنده (see all)

    3 دیدگاه برای “گزیده 8 شعر

    1. عباس گفته:

      شعرها را خوندم،
      الان شعر در کردم.
      خوشا روزی که دیدم گیسوانت
      پریشان بود و پریشان گونه هایت
      دویدم سوی تو تا بوسه ای از
      لبانت بر بگیرم جستم از خواب

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *