نوشتن شعر با الهام از تصویر دست و لامپ
یکی از برنامههای ما در کارگاه آموزش شعر، ایده گرفتن از عکس و نقاشی برای نوشتن است.
این تمرین باعث تقویتِ قدرت تخیل و مضمون یابی در اعضا میشود.
شعرهایی که در این صفحه میخوانید، تنها تمرین کوچکی در این راستا هستند. و به گونهای میتوان گفت اکثر شعرها به شکلی بداهه و در بازهی زمانیِ کوتاهی نوشته شدهاند.
شعرها در سطح کیفیتِ متفاوتی منتشر شدهاند.
و بازهم بدیهیست عزیزانی که در طول روز مطالعهی بیشتری دارند و زحمتِ بیشتری برای ویرایشِ شعرهایشان میکشند، به شعرهای بهتری دست پیدا کردهاند.
باید در اینجا اشارهای به جملهای از ریلکه داشته باشم و ارجاعی بدهم به کتاب چند نامه به شاعری جوان که میگوید: «در راهِ شاعری باید صبور بود، در اینجا یک روز و دو روز زمانی به حساب نمیاد». شاعر باید سالها زمان بگذارد تا به شعرهای با کیفیت دست پیدا کند.
برخی از شعرها متعلق به عزیزانیست که تازه به دورههای آموزش شعر ما ملحق شدهاند، طبیعیست که آثار این عزیزان دچار برخی سردرگمیهای ابتدایی در زبان و فرم باشد که در طول مسیر، با مطالعه و تمرین و آموزش، اصلاح و تقویت خواهند شد.
نقد و اصلاح شعرها
در ادامه، به مرور زمان، نقد شعرها نیز در صفحاتی جداگانه قرار میگیرند. دسترسی به صفحههای نقد محدود به دو دسته از عزیزان یعنی: ۱. کاربران ویژهی وبسایت شعر و مهر و ۲. اعضای کارگاه آموزش شعر، است.
از عزیزانی که نقد شعرهایشان را مطالعه کردهاند خواهش میکنم در جهت اصلاح و ویرایش شعر اقدام کنند و پس از ویرایش، شعرشان را دوباره ارسال کنند تا شعرِ اصلاح شده نیز برای مطالعهی مخاطبانِ وبسایت به اشتراک گذاشته شود.
آموزش شعر
شعر اول اثر نسیم ترابی
کنارِ شب میخوابم
و خوابِ خوابهایم را میبینم
سالهاست در خوابم
دستانم را گم میکنم
باید دستی بر
خوابم بکشم
وحافظه ی خوابهایم را
پاک کنم
میخواهم
خوابِ آرزوهایم را
بیدار کنم
و آرزوهای خوابم
را ببینم
به وسعت روشنیِ روز
سایه ی سایه ام
پرسه میزند
از خواب به بیداری
و از بیداری به وهم
شاید میخواهد
خوابهایم را بیدارکند
و سایه ی خوابم را
پنهانی، بشکند
خوابِ سایه ام
در عمقِ تاریکی
به سنگینیِ
دستانی، گم
پیِ رنگ است
پیِ نور است
که از میانِ انگشتانش
روشنی بچکانَد
و به دستِ تمامِ خوابها
تمامِ سایه ها
چراغی دهد
که تعبیرش
این باشد:
دیگر
دستی گم نشود
مضمون یابی در شعر
شعر دوم اثر آزیتا میرزایی
دستم در دست او است
از جوهر دست او مینویسم
یادم میرود دست او مینویسد
یا دست من
اکنون با دست خالی از جوهر
خیره به کاغذ نگاه میکنم
نگاهم از پارکی کاغذ به دری نیمه باز میرسد
در خانه راه میروم
کف خانه سرد و نمور است
چراغ را چه کسی روشن خواهد کرد ؟
به دنبال دست میگردم
دستی که مرا به انتها گودال زمان میبرد
در هر گودال خاطرات را زندگی میکنم
همانند زندهای که در گورستان است
خاطرات در دنیا پوچ سنگینند
خاطرات را از گودال به نوک انگشتانم میبرم
روی کاغذ آنها را دفن میکنم
چراغ را من روشن میکنم
قدرت تخیل
شعر سوم اثر بهاره خدابنده
امید را
به انحنای روز
سنجاق کردیم
و اشک
در کفش های شب پر می شود
روز
در چشمانت شکست
و شب
از قرنیه هایم
سر می رود
هر شب
یک «تو» را
سر پیچِ
چراغِ مطالعه ام تجربه کرد
هیچ کدام از «تو» ها
زندگی را نشانم نداد
هر «تو»
آرام بیداری اش پرید
سوخت
خاموش شد
تا در انحنای روز فراموش شود
کفش هایم غرق شدند
در کدام انحنا پهلو بگیرم؟
ایده شعر نوشتن از تصویر
شعر چهارم اثر ابوالفضل رنجبر
از میان کارگرها
کارگری هستم که اعتراض میکند
بی اختیار سیگار میکشد
حرف میزند
و من
کسی را مینویسم که خسته از تمامی کارهاست
کسیکه فهمیده است، قبل از خواب
مسواک زدن
یا خوردن بستهای سیانور
هیچ فرقی باهم نمیکند
از میان زنها
زنی هستم که برای سقط جنین
از روستا به شهر آمده
بارها
به شکمم مشت کوفتهام
برای همین است
که وقتی لباسم را برای سونو بالا می زنم پوستم کبود شده
از میان آدمهای پیاده رو
در میان اینهمه شلوغی
اگر میتوانستم،
قلبم را به حال خودش میگذاشتم
بلند میگفتم: احمقها بایستید
اما حالا بی اختیار تنهام
و کسیهستم
که تیشه به دستش گرفته
دارد خودش را
مبدل به مجسمهای سنگی میکند
از میان عروسکها
عروسک دختری هستم که بعد از بمب گذاری
در آتش خرابهها میسوخت
و حتا کسی برای نجات دادنم نیامد
از میان فصلها
خیابانها
فاحشهها
من
به بازگشتن کارگر افتاده از داربستها،
هیچ امیدی ندارم
همانقدر که به دست های تو برای روشن کردن لامپی خاموش
و میدانم جنین سقط شده به رحم مادرش باز نمیگردد
و هیچ کس برای بردن کودکی تنها از قبیله باز نمیگردد
و او
که خودش را تراشید
و قلبش را در دستش گرفت
میخواست معشوقهاش را گوشهی خیابانها ببیند
که سالها بعد ترک خورد
و سالهای بعدش ریخت
حتا اگر قلبی از سنگ داشته باشی
خورد خواهد شد
تمرین شعر
شعر پنجم اثر ارغوان راستی
چراغی که مانده در راه
اگر در دست های تو نباشد چگونه این همه سیاهی را
می تواند روشن کند!
چقدر پیچیدم
خالی دست هایت
و جهانی که رو به جاذبه ای خاموش پیش می رفت
تا کجا پیدا شود
سراب رد پایت
کبریت بکش
کبریت بکش
این همه سیاهی را
که نمیشود به گردن شب انداخت
وقتی هر نگاه می تواند ماه باشد و هر ستاره خورشید
باید سیاره های پوچ را
شهاب کنم
زیرا هر چه خیال روبه روی آینه می گذارم
گلهای نسترن در باغچه آه
می شوند
اصلاً برای همین است که دست های ما همیشه خیس هستند
خیس
تو اما راه را گم نکن
و کهکشان شیری رویا را
روشن نگه دار
حال هر چه می خواهد
سقف آسمان سوراخ شود و
لایه اوزن گرم تر
دست های خیس اما در مینوردند ابرها را
پله پله تا ماه
نزدیک تر بخود
نزدیک تر به خدا
جاری رو پیشانی شب
هر چند انتهای این سیاهی به هیچ صبحی گره نخورده باشد.
نوشتن شعر با الهام از تصویر دست و لامپ
شعر ششم اثر مینا آخرتی
در بند بند انگشتانم
میان دست های مردانه و زمختم
طرحی از زنانگی تو کشیده شده بود
اندام ظریف تو را باید با سر انگشتانم محاصره کنم،
مبادا دست های زمانه زخمی ات کنند
تو به مانند لامپ تازه خریده شده میان دست هایم هستی
باید با احتیاط در آغوش بگیرمت
تو را باید خواند
باید روشن کرد
ذرات نهفته درونت را
تو
به اندازه روشنایی اتاق خوابم
نیمه تاریکم را
روشن کرده بودی
به سقف نگاه می کنم
به لامپ نگاه می کنم
تو در آنی
به دست هایم نگاه می کنم
تصویر تو در آن ها افتاده است
و دوباره به لامپ نگاه می کنم
خودم را
در تو یکی می بینم
و مغزم از کار می افتد
دستم از کار می افتد
پایم از کار می افتد
و تو روشن می کنی
وجودم را
وقتی در آغوش بگیرمت
حس گرما یِ درونت
مرا در خود ذوب می کند
شمع می شوم
و تو چکه چکه
از من خارج می شوی
تو به مانند لامپی ظریف
شکننده
و داغ
میان لایه های پوستم
روشنی
و در من آب می شوی
و من تو می شوم
و همه جا روشن است با وجودت
آموزش شعر
شعر هفتم اثر سِودا طلوع
از معجزات پیامبری تا سوانح کارگری
برای تو که نامت به خاطرم نیست؛
دوستانت،
و تمام آرزوهایِ هضمشده در گوارشِ چرخدندهای..!
مَثَلِ جعلیتِ تجربهیِ زردِ درخت
از یه پاییزِ دروغین تویِ چلهیِ تموز،
یا که مثلِ غربتِ سنبلی نورس و عجول
تو کمرکشِ تگرگ،
حتی شکلِ یه طلوعِ سرزده
که شکونده سکهیِ نقرهایِ ماه رو تو نیمههایِشب
خواب شدم!
|من به نرمیتِ برف آب شدم|
.
.
.
+”گوش از فرط سکوت است که چنین رام شده”
میشنوم
+”دیدن از لحظهیِ هم رفتنِ پلکهایِ تو آغاز شده
میبینی؟”
به گمانم.. شاید
اگر این نورِ اثیر
|نورِ پابند به دستانِ شما|
به دمی راضی شد
شبِ مخروبهیِ چشمانِ مرا ترک کند
+”غلظتِ گرمیِ جان میباید
ابرِ طوفانیِ تنخستگیهایت باشد
تنِ تو خاکین، خارا، خیره
تنِ تو خونین، خنجر، خیزش
تن تو لَهلَهیِ نیلوفر
تن تو تشنگیِ ماهیِ دریاچهنمک
تن تو خشکترین سیارک”
این پایان
نه،
اتمامش نیست
بینواییِ شبِ تار که فردایش نیست
ماندهیِ دستِ تو شد نور و ظلامش با ما
غوطهیِ محض در ابعادِ سیاهش با ما
ماندهیِ نور به دستِ تو شده واژهیِ مکتوب که خود
پیِ خوانش به چراغ آویزد..
خشمِ موروثیِ من
این منِ جاماندهیِ من
شعلهیِ مشتعلِ مشعلِ ذهنی که آرامَش نیست
التهابی چنین را،
که پایانش نیست
دستِ من رفت، تنم رفت، “خودم” جامانده
|روبرویِ دو جهان یک زنِ تنها مانده|
خونِ من میچکد و زخمِ مرا میبندد
آن که با تیرِ به تن، داغِ به جان،
باز،
به فتحِ سحرش میخندد
منقطعدستِ من آن مشتِ گرهکور، که تسخیرش نیست
پایِ بینایِ من افراشتهقامت سروی،
که سرِ مایلِ تسلیمش نیست
«آن روز هم که دستهای تو ویران شدند
باد میآمد»
پیرمرد راه افتاد،
بر میگشت..
|کتابِ غبارخورده در بغلش به سرفه میافتد
واریسی عصای پیرشده با دستهای او، کنار پاهایش، گام بر میدارد|
برشی از من بر تخت روان
برشی اینجا به دور از جریان
یک برش “من” چسبیده به یک استخوان
|استخوانِ یک دهانِ غولپیکرِ ماشینی|
«زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد»
میپوشم و پوشیده تمامِ فکرِ تو مرا
برفی، که میباری، به رویِ لباسِکار و کلاه
«در کوچه باد میآید
این ابتدای ویرانیست»
فوجی از قویِ مهاجر داری
که همه خستگیِ پرواز رو از یه راهِ دور
زیرِ پوستِ تنِ تو در میکنند
من به لمسِ نرمیِ این آشیان
به سفیدیتِ سمفونیِ قوهایِ تنت
محتاجم
«تمام بوسه ها و نوازش ها میدانستند
که دستهای تو ویران خواهندشد»
پ.ن: «ای موسی دست در گریبان خود کن هنگامی که خارج میشود سپید و درخشان است بی آن که زیانبار باشد |این در زمره معجزات توست| با آنها به سوی فرعونیان که گروهی فاسق و نابکارند به رسالت روانه شو» آیه دوازده، سوره نمل، قرآن مجید
پ.پ.ن: سطرهای در گیومه متعلق به سرودهی “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد”، از فروغ فرخزاد.
مضمون یابی در شعر
شعر هشتم اثر امیر حسین پناهی
قوس های قزح دستانت
ضریح های مقدسی
که سوسوی لامپهای خونسرد
این شهر را به یغما می برد
و شمع ها با همه وجاهتشان
در کمند تنگستن ها و شیشه ها
بر فراز دستان تو
روایتی دیگر از عاشقی ارائه می کرد
قدرت تخیل
شعر نهم اثر فاطمه پورمند
شعله…
مشعل ها را خاموش
و خواند ظلمت را به خانه
پنجره ی چوبی پیر
باز شد با صدای شیون
با دستان سفید و یخ زده ی دختر…
می زند بوسه
فندک شکسته بر شمعی سر به زیر
و میسوزاند
اما سرد است خانه
سرد
باز میشود ناگه
در خشک و خسته
میدود شعله ای دوان دوان
به سوی دختر
روشن میشوند دست های آمده
روشن میشود خانه
و دل دختر روشن تر
ذره های پرشور
از لابه لای انگشتان او
می روند بالا و پایین
انگار سرودی غمگین
اما باهم
اما باهم سر می دهند آواز
شعله های رقصان
می روند تا وجود آن که آمد
می روند
ذره ذره بر قلبش
و سپس به ریه اش …
گرم میکند نفسی گرم، خانه را
و دل دختر گرم تر
پینه های سوخته
بر چهره ی دختر جاری
صاعقه ای ظریف
اما سریع
می تابد بر چشمه ی چشم
گرم شد خانه
خانه شد روشن
اما دختر چشمش روشن تر
خانه ی خسته ی پیر
دردش شد کمتر
شده است آرامتر
میبوسد دختر
دست های روشن و گرم پدر
دست های نور را
می رسد آبی خاموش بر دست پیکر
خانه هم خشنود تر
قلب هایی کز شعله ی دست
می شوند روشن تر
دست هایش نور بود
و صدایش گرما
دست هایش روشن…
ایده شعر نوشتن از تصویر
شعر دهم اثر الهه صیدگاهی
غرق در ظلمت و تاریکی بود
خانه ها مان روزی
روحش شاد
ادیسون مخترع لامپ را می گویم
از پس تاریکی ؛روشنایی آورد
شمع ها را برداشت
چلچراغانی کرد
ولی انگار امروز
ظلمتی در پس تاریکی است
من نمی دانم چرا آدمیت
غرق در بحر جهالت شده است
نور ایمان و خدا
در میان همه ی دغدغه ها
گم شده است
تن و جان زندانی؛
او اسیر است در این ظلمت نفس
و همانند ستوران شده است
ببر صفت، وحشی، سبع
که سرگرم آزردن یاران شده است
گویی از یادش رفته
او نشانی از خداست
عشق را داده و دینار گرفته
مرگ را یاد ندارد
پس خدا در او کجاست
کاش میشد کسی می امد
پر از عطر الهی میکرد
چلچراغی دست اینها میداد
صبح را جای سیاهی مینهاد
دلشان خانه تکانی میکرد
روحش شاد
ادیسون مخترع لامپ را می گویم
از پس تاریکی ؛روشنایی آورد
شمع ها را برداشت
چلچراغانی کرد
کاش میشد کسی می امد
که دل ادمیت را
غرق در نور الهی میکرد
تمرین شعر نوشتن
شعر یازدهم اثر آماندا پای فشرده
میسوزم و آهی زتنم نیست
این سوزش ایام دگر در خبرم نیست
می سوزم از این رنج جدایی
می سوزم و لیکن شده ام تکیه گه خویش
نوشتن شعر با الهام از تصویر دست و لامپ
شعر دوازدهم اثر علی فرسنگی
روشن می شود
در اجاق زنان
و پنهان می شود
در زیر تخت کودکی که در تاریکی به خواب نمی رود
دستی می شود
که چراغ از زیر دندان پیرمرد بیرون می کشد
و آن را بر گهواره ی کودک آویزان می کند
خطا می شود
در چشمان پزشک
و خاموش می شود در نگاه مادری که کمدش را از لباس های پسرانه پر کرده است.
آموزش شعر
شعر سیزدهم اثر نجمه نصر
فریب شعله نخورکاین روشنی ِچراغ نیست
چرا که جدا از پریز برقُ معلق در هواست،وصل نیست
به اشاره و شصت،متصل به دستانی است
که حلقه شده بر کمر،معما نیست
به نورِ شمع منعکس در چراغ خورسندم
به رقص نور شعله ی ِسوسو کنان آن ،خورسندم
غریب شعله شمع که بی خبر سوزد
خیال کند که ستاره به چادر شب دوزد
به انعکاس رخش روی شیشه خورسند است
به گرمی شعله و درخشندگیش ،خورسند است
حواس ندارد که دارد آب میشود
که تا لحظاتی دگر گم ز یاد میشود
چراغ را چه شود گر چه نور نباشد؟
گمان بکنم،اشاره و شصت یار نباشد
مضمون یابی در شعر
شعر چهاردهم اثر راضیه سجادیان
وطن داغ و تنش سوزان
چپ و راست
سر انگشتان جان بر کف
کتیبه های دردآلود بودند
پینه های بردگی تلخ و سیاه
ترجمان دردشان بودند
میان دامن سربی ایراندخت
شقایق های سرخ شعله ور
خالق سایه های ممتد ازادگی بودند
میان امتزاج چپ و راست
تورم های رگ های تعصب،
شعله روشن ماند
نور اما از میانِ حفرهِ حبس ازادی گریزی زد
صحنه روشن شد
انگشت میان سر بر آورد
روشن از روشنای آزادی
پینه از تن جدا می کرد
نسل سوم فارغ از سایه
شوق پرواز داشت
نسل بعد غرق نور بود
حالا میان کرانه ی آزادی
پرنده ای رو به صعود بود
قدرت تخیل
شعر پانزدهم اثر رونیا قدیمی
نوری در قلبی که
در میان دستانی سرد رو به خاموشی است
اینجا و اکنون
من رو به در
در خیابانی پر تردد
ماشین موتور کودک زن مرد
اما هیچکدام تو نیستی
به دنبال تو روزها هم چراغ
را روشن می گذارم و در کوچه ها به دنبالت می گردم
میدانی ؟!
هنوز هم از لامپ های قدیمی برای پیدا کردنت استفاده می کنم
نور بیشتری دارند در این ظلمات و غربت و ترس
تو را نمی دانم اما اینجا خیلی چیزها عوض شده
دخترها را به جرم نداشتن روسری می گیرند
خانه ها را به جرم داشتن عشق می گردند
ذهن ها خالی از هر روشنایی و …
کاش همانجا زیر همان درخت مانده بودیم تا ابد …
ایده نوشتن شعر از تصویر
شعر شانزدهم اثر نازنین زهرا رستمی
ستاره تنهاست
ستاره بر دامان سیاه شب دارد میسپارد جان
و شب از وحشت خویش میزند چنگ بر سپیدی سحر
سحر خسته راه
سحر خون به چشم
سحر مانده زیر آوار شب
رنگ پریده، نیمه جان و بیفروغ
میکشد از روزنه خانه سر
به این آرزو که کشد بهار را روی دیوارهای سیاه کج
ما بلند کردیم دست تا بریزد نور را
دهلیز قلب تشنه نور
رگ های سیاه خون خانه واژه های دور
میکوبد هر صبح سحر ناله کنان مشت بر سینه راز آلود
آه سحر باز بکوب
باز بزن
باز بزن
فریاد کن
بیداد کن
باید باز شود این در سنگ
این در چفت شده از هجوم شب
واژه های اسیر منتظرند
میگشاید در را
میخزند آرام آرام کلمات از چال خویش
میتابند روی دیوار های شب آلوده ننگ
اما ناگاه سنگی از دور میخراشد هی سحر را گلوی
میچکد خون از گلو از سینه از دست از واژه ها
میشوند کلمات باز نهان زیر تخته سنگ سینه ها
سحر خونین دل میرود از روزن ها
ما فریاد کنان:”
خطی روشن پیدا در سینه هاست
باید آن خط را گرفت رسید بر بالین ستاره
رسید به صبح
به افق پر از کبوتر بی دیوار های ننگ آلود و درد”
سحر آی سحر میروی خسته ای میدانیم
باز برگرد
باز بکوب
فریاد کن
بیداد کن
خطی روشن از واژه ها پیدا شده
باید آن را گرفت رسید بر بالین ستاره
رسید به صبح پر افق.
شعر هفدهم اثر بهناز شفیعی
ای نور پاش دیده ام، اندر یدت خسبیده ام
نیکو به نور دیده ام از من چرا رنجیده ای؟
کاشف شدی این سینه را غم ها و شادی مرا
دیدم که پر بستی مرا از من چرا رنجیده ای؟
دارم ز تو هستی و جان ، شبها ز حد شد مر توان
هم صحبت دیرین من ، از من چرا رنجیده ای؟
دیده ز تو پر نور شد جانم ز تو پر جور شد
ای آتش بالین من از من چرا رنجیده ای؟
پیشنهاد ویژه برای آموزش شعر:
- من دیگر گورستان نیستم - مارس 30, 2023
- بیوگرافی پل الوار - مارس 17, 2023
- 12 نامه های عاشقانه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور - ژانویه 12, 2023