شعر هم سطر هم سپید سهراب سپهری

صبح است گنجشک محض می خواند – هم سطر هم سپید

  • صبح است گنجشک محض می خواند – شعر هم سطر هم سپید سهراب سپهری

     

    صبح است گنجشک محض می خواند

    پاییز روی وحدت دیوار

    اوراق می شود

    رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را

    از خواب می پراند

    یک سیب

    در فرصت مشبک زنبیل

    می پوسد

    حسی شبیه غربت اشیا

    از روی پلک می گذرد

    بین درخت و ثانیه سبز

    تکرار لاجورد

    با حسرت کلام می آمیزد

    اما

    ای حرمت سپیدی کاغذ

    نبض حروف ما

    در غیبت مرکب مشاق می زند

    در ذهن حال . جاذبه شکل

    از دست می رود

    باید کتاب را بست

    باید بلند شد

    در امتداد وقت قدم زد .

    گل را نگاه کرد . ابهام را شنید

    باید دویدن تا ته بودن

    باید به بوی خاک فنا رفت

    باید به ملتقای درخت و خدا رسید

    باید نشست

    نزدیک انبساط

    جایی میان بیخودی و کشف

     

    پیشنهاد ویژه برای سهراب سپهری:

    شعر پشت دریاها سهراب سپهری

    شعر اهل کاشانم – صدای پای آب سهراب سپهری

    شعر مسافر سهراب سپهری

    شعر ساده رنگ سهراب سپهری

    شعر نیلوفر سهراب سپهری

     

    در صورتی که در متن بالا، معنای واژه‌ای برایتان ناآشنا می‌آمد، می‌توانید در جعبه‌ی زیر، آن واژه را جستجو کنید تا معنای آن در مقابلش ظاهر شود. بدیهی‌ست که برخی واژه‌ها به همراه پسوند یا پیشوندی در متن ظاهر شده‌اند. شما باید هسته‌ی اصلیِ آن واژه را در جعبه جستجو کنید تا به نزدیک‌ترین پاسخ برسید. اگر واژه‌ای را در فرهنگ لغت پیدا نکردید، در بخش دیدگاه‌ها گزارش دهید. با سپاس از همکاری شما.

    جستجوی واژه

    لیست واژه‌ها (تعداد کل: 36,098)

    آ

    (حر.) «آ» یا «الف ممدوده» نخستین حرف از الفبای فارسی ؛ اولین حرف از حروف ابجد، برابر با عدد "۱".

    آ

    هان! هلا! آی!


    مطالب بیشتر در:

    سهراب سپهری

     

    اشعار سهراب سپهری

     

    مجموعه شعر ما هیچ ما نگاه

     

    سهراب سپهری در اینستاگرام

    صبح است گنجشک محض می خواند

    شعری که خواندیم به این شکل شروع شد: «صبح است گنجشک محض می خواند/ پاییز روی وحدت دیوار/ اوراق می شود» آیا با این سطرها برای شروعِ این شعر موافق هستید؟ به نظر شما غیر از این شروع نیز می‌توانستیم شروعِ دیگری داشته باشیم و شعر از چیزی که حالا هست جذاب‌تر و زیباتر باشد؟ به طور یقین سهراب سپهری که از شاعران مهم معاصر ماست دیدگاه و دلایلِ خاص خودش را برای این شروع داشته است، به نظر شما چرا این سطرها را برای شروع شعر انتخاب کرده؟ شما اگر جای سهراب سپهری بودید، این شعر را چگونه شروع می‌کردید؟ و به جای سطرهای پایانی یعنی : «باید نشست/ نزدیک انبساط/ جایی میان بیخودی و کشف» از چه سطرهایی استفاده می‌کردید؟

     

    دیدگاه شما برای شعر هم سطر هم سپید سهراب سپهری

    دیدگاه خودتان را در بخش دیدگاه‌ها برای شعر هم سطر هم سپید سهراب سپهری بنویسید. اگر از شعر لذت برده‌اید، بنویسید که چرا لذت برده‌اید و اگر لذت نبرده‌اید، دلیل آن را بنویسید.

    اگر نقد یا پیشنهادی برای سایت دارید، به گوش جان می‌شنویم.

    اگر عکس‌نوشته‌ای با این شعر درست کرده‌اید، در بخش دیدگاه‌ها اضافه کنید تا با نام خودتان منتشر شود.

    پیشنهاد می‌کنیم، این شعر را با صدای خودتان ضبط کنید و در بخش دیدگاه، فایل صدایتان را اضافه کنید تا در سایت منتشر شود.

     

     

    یک سیب در فرصت مشبک زنبیل می پوسد

    شاید برای برخی از مخاطبان این پرسش به وجود آمده باشد که کلمه ی مشبک به چه معناست؟ کلمه ی مشبک به معنی شبکه‌دار؛ مانند پنجره؛ سوراخ‌سوراخ است.

     

    تکرار لاجورد با حسرت کلام می آمیزد

    شاید برای برخی از مخاطبان این پرسش به وجود آمده باشد که کلمه ی لاجورد به چه معناست؟ کلمه ی لاجورد به معنی (زمین‌شناسی) سنگ معدنی به ‌رنگ آبی آسمانی یا آبی پررنگ که ساییده‌شدۀ آن در نقاشی به ‌کار می‌رود و در طب قدیم هم استعمال می‌شد. (صفت) به رنگ لاجورد؛ آبی تیره؛ آبی کبود است.

     

    در غیبت مرکب مشاق می زند

    شاید برای برخی از مخاطبان این پرسش به وجود آمده باشد که کلمه ی مشاق به چه معناست؟ کلمه ی مشاق به معنی مشقت یا مشقت دهنده است.

     

    باید به ملتقای درخت و خدا رسید

    شاید برای برخی از مخاطبان این پرسش به وجود آمده باشد که کلمه ی ملتقا به چه معناست؟ کلمه ی ملتقا به معنی محل جای به‌ هم رسیدن؛ جای دیدار کردن؛ تلاقی است.

     

    معنی شعر هم سطر هم سپید سهراب سپهری

    معنی و تفسیر خودتان را از شعر هم سطر هم سپید که با سطر «صبح است گنجشک محض می خواند» شروع می شود، بنویسید.

    متن زیر توسط احمد عزتی پرور نوشته شده است. بازنشر این متن به معنی تایید کامل محتوای آن نیست. وب سایت شعر و مهر یک فضای آزاد برای تبادل اندیشه ها و افکار است. شما نیز در بخش دیدگاه ها نظر خودتان را برای این شعر اضافه کنید.

    این شعرِ زیبا وزن و آهنگی غمگین دارد:مفعولُ فاعلاتُ مفاعیلُ فاعلن=وزن مضارع. در بامدادِ پاییزی، حالتی عرفانی به شاعر دست داده‌است. «گنجشکِ مَحض» اشاره به طبیعتِ ناب دارد که هنوز غوغای روز آن را پریشان نکرده‌است. صدای گنجشک درآن صبحِ پاییزی، خالص و بی‌آمیختگی با صداهای دیگر به گوش می‌رسد. آفتابِ پاییزی، روی دیوار افتاده‌ و به شکلِ دیوار درآمده که شاعر ازآن به «اوراق شدن» تعبیر نموده‌است. تابشِ خورشید، فرآیندِ فساد را شتاب می‌دهد و سیبِ درونِ زنبیل، زودتر می‌پوسد. آیا انسان نیز درحالِ پوسیدن نیست؟ آیا آدمیزاد هم درزنبیلِ زندگی چنین حالتی ندارد؟ پس باید پیش از پوسیدگی، زندگی را درشکلِ نابِ آن تجربه نمود. سیبی نباشیم که درزنبیلِ تنگناها بپوسیم. با طلوعِ خورشید، دوباره متولّد شویم و بیندیشیم که نخستین بار است به جهان چشم گشوده‌ایم. دراین صورت، همه چیز برای ما ترکیبی غریب و ناآشنا خواهد داشت. گویا تازه آن‌ها را می‌بینیم. ثانیه‌هایی که بردرخت می‌گذرد، سبز است و نگاهِ انسان به درخت نیز باید چنین باشد و زندگی را درختی سبزببیند. آسمان(لاجورد) درمیانِ شاخه‌های درخت، تکه تکه می‌شود و گویی تکرار می‌گردد. شاعرِ بااحساس، تمنایِ توصیفِ کلامی‌ این صحنه را دارد. اما حسرتی در دلش می‌مانَد؛ زیرا هیچ واژه یا جمله‌ای تواناییِ توصیف آن را ندارد. نزدِ احساس و اِدراکِ شاعر، حروفی هست که درغیبت و نبودنِ وسائلِ نوشتن(مُرَکّب و…) بهتر جلوه‌گری دارد. آنگاه که تصمیم می‌گیرد آن‌ها را روی کاغذ بیاورد، به تمامی چیزی می‌شود که با احساسِ شاعر تفاوت و مُباینت دارد. شاعر چیزی دیده که قابلِ بیان نیست. با نوشتن، همه چیز نابود می‌شود. وقتی درحالِ تماشای طبیعت هستیم، «جاذبه‌ی شکل» ازمیان می‌رود؛ یعنی نقاشی کردن و نوشتنِ آنچه می‌بینیم، جذابیتی ندارد. پس باید کتاب را بست. باید ازنوشتن دست برداشت. باید ازتماشا لذت بُرد. باید با طبیعت، یگانه شد. باید تا «تَهِ بودن» رفت و دید که «تَهِ»آن، «فنا»ست. «فنا» ازسویی یادآورِ «هیچ» است که از واژه‌های دوست داشتنی سپهری است و با«نیروانا»(آرامشِ مطلق) یکی است. ازسوی دیگر، یادآورِ آخرین مرحله‌ی کمال انسانی در«سیر و سلوک» عارفانه است. واژه‌های عرفانی دیگر مانند: انبساط(بَسط)، بی‌خودی و کشف قابل توجه است. درهمین مرحله می‌توان به«مُلتقای درخت و خدا» رسید و درحالتی«بی‌خود» به کشف و مکاشفه‌ی این حقیقت نائل شد که درطبیعت، درخت با خدا ملاقات می‌کند و می‌تواندبگوید:«اِنّی اَنَاالله» من خداهستم. اگردرخت ملتقای(جای به هم رسیدن) طبیعت و خداست، چرا آدمی چنین نباشد. به قول شیخ محمود شبستری(عارف قرن هشتم هجری)

    رواباشد«اَنَاالحق» از درختی چرا نَبوَد رَوا از نیکبختی؟

     

    تفسیر شعر هم سطر هم سپید سهراب سپهری

    معنی و تفسیر خودتان را از شعر هم سطر هم سپید که با سطر «صبح است گنجشک محض می خواند» شروع می شود، بنویسید.

    متن زیر توسط محمدرضا نوشمند نوشته شده است. بازنشر این متن به معنی تایید کامل محتوای آن نیست. وب سایت شعر و مهر یک فضای آزاد برای تبادل اندیشه ها و افکار است. شما نیز در بخش دیدگاه ها نظر خودتان را برای این شعر اضافه کنید.

    برای این شعر هم سهراب مانند اکثر اشعارش عنوانی را برگزیده است که در خود شعر با این کلام و عبارت نیامده است: «هم شعر، هم سپید.». برای این عبارتِ بدون فعل باید فعل و یا افعالی را با توجه به مضمون و مفهوم خودِ شعر پیدا کرد. دکتر سیروس شمیسا در کتاب راهنمای ادبیات معاصر در مورد عنوانِ این شعر نوشته است:

    در اینجا مراد از هم سطر، هم سپید هم نوشته شده و هم نوشته نشده، هم گفته شده، و هم گفته نشده، هم پُر و هم خالی است. حالاتی از آن حال و فضا را شاعر گفته و حالاتی را هم خود خواننده باید بخواند و ببیند.

    به نظر من، ادامه ی شعر نشان می دهد که این برداشتِ استاد حرف اصلی این شعر نیست. آنچه را که استاد شمیسا در مورد خواندن نوشته ها و نانوشته های این شعر سهراب گفته اند، در مورد اشعار دیگر سهراب، و در کلّ، در مورد هر شعری از هر شاعر دیگری می تواند درست باشد. پس، در این مورد خاص بعید است منظور سهراب همین باشد. استاد شمیسا «سطر» را نوشته به حساب آورده اند و «سپید» را نانوشته؛ در صورتی که «سطر» می تواند اشاره به کاغذِ خط دار باشد برای نوشتن و «سپید» اشاره ای به کاغذ و یا پارچه ی سپید برای نقّاشی کشیدن. سهراب نشسته است و دارد به پاییز نگاه می کند و، اتفاقاً، دارد این شعر را در موردِ آنچه که می بیند و حس می کند می نویسد. بنا بر این، هنگامی که از «غیبت مرکّب مشّاق» می نویسد، برخلاف تصور استاد شمیسا، منظورش این نیست که مرکّب ندارد و نمی تواند بنویسد چون همین حالا دارد این ها را می نویسد. استاد شمیسا نوشته است:

    شاعر هوس خطاطی و خوشنویسی کرده است امّا به اصطلاح نه حالش را دارد و نه وسایلش را (مرکب مشّاق).

    اصل مطلب اینجاست که سهراب حالی دارد که همه اش با نوشته و نقّاشی قابل بیان نیست. از سوی دیگر، بعید است که نقّاش و خطاطی حرفه ای مانند سهراب مرکب به اندازه ی نوشتن چند خط دمِ دست نداشته باشد. وقتی سهراب می گوید «نبض حروف ما در غیبت مرکّب مشّاق می زند،» می خواهد بگوید که این حرف و حروف با این حالی که او دارد بی مرکّب زنده تر است. نوشتنی نیست. خودش می خواهد که در این مورد مرکّب غایب باشد.

    سهراب هر چه بیش تر به این صبح پاییزی نگاه می کند بیش تر احساس می کند که نوشتن درباره ی آن بس است و نیازی به ترسیم شکلِ آن نیست. او می خواهد «حرمتِ سپیدی کاغذ» را نگاه دارد و بیهوده آن را سیاه نکند. می گوید:

    ای حرمتِ سپیدی کاغذ

    نبض حروف ما

    در غیبت مرکّب مشّاق می زند.

    در ذهن حال، جاذبه ی شکل

    از دست می رود.

     

    سهراب می گوید حرفی که حالا و با این حال بشود زد به نوشته درنمی آید. شکلی را که در «ذهنِ حال» نقش بسته است بی آن که فرصت و امکانِ ترسیمِ آن باشد از دست می رود. سهراب با این دو جمله، در واقع، دارد آماده می شود که پس از نوشتن این چند خط شعر، قلم و کاغذ را کنار بگذارد و به قول خودش بدود تا تهِ بودن. می گوید:

    باید کتاب را بست

    منظورش از «کتاب» همان دفتر شعری است که دارد در آن می نویسد و یکی از هشت کتابی است که روی هم می شود «هشت کتاب». پس، سهراب دارد به خودش می گوید که باید این دفتر شعرت را ببندی و بلند شوی و در امتداد وقت قدم بزنی و گل را نگاه کنی و ابهام را بشنوی. برای همین است که این شعر را خیلی زود به پایان می رساند تا برود همان کاری را که گفته است انجام دهد.

    سهراب می داند که شعرش نمی تواند حقِّ مطلب را در مورد آنچه که می بیند و حس می کند ادا کند. در جمله ی نخست از «گنجشکِ محض» می گوید. خودش می داند که این عبارت گویای آنچه که می خواهد بگوید نیست. صفتِ «محض» به هر حال صفتی است برای توصیف چیزی که آدم می داند با نوشته و گفته به وصف درنمی آید، و یا وصفِ آن از جانبِ یکی برای دیگری گنگ و یا ناقص خواهد بود. چرا سهراب برای گنجشک از این صفت استفاده می کند، در صورتی که در مورد «رفتار آفتاب» و سیبِ درون زنبیل کلامش همراه با تفسیر است؟ شاید دلیل اصلی اش این باشد که آواز و صدای گنجشک برای سهراب قابل تفسیر نیست. معنی خاصی در آن نیست و او نیز نمی خواهد ندانسته و نفهمیده آن را معنی کند. در ادامه ی شعر، هنگامی که سهراب می گوید باید قلم و کاغذ را کنار گذاشت و سراغ خودِ طبیعت رفت، تصویری مشابه تصویر «گنجشک محض» را جور دیگری تکرار کرده است، گفته است «باید … گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.» سهراب مانند اغلبِ شعرا نمی خواهد بگوید گنجشک و یا بلبل با دیدن گل چه می گوید و چرا می خواند. او فقط «ابهام» را می شنود، یعنی فقط می شنود و برای آنچه که شنیده است معنی جفت و جور نمی کند. او می داند زبانِ سرشار از نماد و استعاره و کنایه اش، نه تنها برای مخاطب هایش، بلکه برای خودش نیز، آن معنا و مفهومی را که باید اصل واقعیت و طبیعت را بنمایاند یکی نیست. مثلاً، سهراب می گوید:

    پاییز روی وحدت دیوار اوراق می شود

    این را می گوید، امّا، خودش می داند که این حرف برای خودش هم برای توصیف حسّ و حال و برداشتی که از این صبح پاییزی دارد کافی نیست. سهراب می داند که کاری را که پاییز با برگ های درختان کرده است، خودش دارد با حروف الفبا و حرف هایش در شعرش انجام می دهد. حرف های سهراب روی وحدتِ کتابِ شعرش اوراق می شود. حرف های به ظاهر پراکنده حتا اگر با درک وحدتی در آن ها، یکجا با هم در یک شعر، بیاید، حاصلِ آن همانی نخواهد بود که در واقعیت است. آنچه که قابل بیان و قابل فهم شده است نسخه ی جعلیِ حسّ حقیقی شاعر است که قابل بیان و قابل فهم نیست. قلم و کاغذ فقط ابزار مادّیِ صنعتِ شاعری است. رفتار پاییز مانند آوازِ گنجشک «محض» است. حتا، رفتار آفتاب و چیزهای دیگری که سهراب فقط ظاهرشان را توصیف می کند این چنین است. توصیفِ سهراب چیزی از واقعیت و حقیقت شان نمی کاهد، فقط نقصان درک و بیان او را نشان می دهد. به همین دلیل است که اغلب ترجیح می دهد ننویسد. اگر هر چه را که به نظرش می رسید می نوشت به جای هشت کتاب حالا هشتاد کتاب نوشته بود. نگاه کردن بیش از نوشتن او را ارضا می کند. او نقطه را که تَهِ آخرین جمله ی این شعر می گذارد، قلم و کاغذ را نیز به طور موقت کنار می گذارد تا اصلِ «ما هیچ، ما نگاه» را بیش تر و بهتر رعایت کرده باشد. «رفتار آفتاب» او را نیز باید بیدار کند و از فساد نجات دهد. می گوید:

    رفتار آفتاب مفرّح

    حجم فساد را

    از خواب می پراند:

    یک سیب

    در فرصت مشبّک زنبیل

    می پوسد.

    سهراب هم اگر در زنبیل کاغذی شعر و نقّاشی بماند و آفتاب به او نتابد می پوسد. (پیش از این در «سوره ی تماشا» گفته بود که «آفتابی لبِ درگاه شماست، که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.») رفتار آفتاب رفتار بقیه ی موجودات را که در معرض تابش اش هستند عوض می کند. از خواب و فساد رهایشان می کند. رفتارِ سهراب باید آفتابی شود، به همین دلیل است که زود می خواهد قلم و کاغذ و شعر و نقّاشی را کنار بگذارد و برود زیر آفتاب و تا تَهِ بودن بدود.

    اصولاً نوشتن در باره ی اشیا و ترسیم نقش شان به اندازه ی بودن با آن ها و تماشا و لمس شان فایده ندارد، وقت تلف کردن است. به همین خاطر است که سهراب می گوید:

    حسّی شبیه غربت اشیا

    از روی پلک می گذرد.

    آدم اگر با هر بهانه ای از نگاه به آن ها غفلت کند در خواب است. در فساد است. رفتار آفتاب هنوز تأثیری رویش نداشته است. کاغذی که شاعر و نقاش را به خود مشغول می کند مانند پلکی است که چشم هایشان را به روی این اشیا می بندد و «غربت اشیا» را سبب می شود. آدمی که چشم باز می کند و متوجه می شود که از وجود و حضور چیزی غافل بوده است دچار حسرت می شود:

    بین درخت و ثانیه ی سبز

    تکرار لاجورد

    با حسرت کلام می آمیزد.

    سهراب خیلی خوب «تکرار لاجورد» را که بیانگر گذشت روزهاست در برابر «ثانیه ی سبز» قرار داده است. آدم زندگی اش را با مقیاس ها و حجم های بزرگ از دست می دهد و بعد حسرتِ حجم کوچکِ ثانیه ی سبزی را می خورد که به آن توجه نکرده است. درخت ثانیه ثانیه سبز می شود و رشد می کند. آدم هم درختی است که اگر از ثانیه های سبزِ خود غافل باشد حتماً حسرت وارد کلامش می شود. سهراب نمی خواهد بیش از این حسرت بخورد. با «امّا»یی با حفظ حرمتِ کاغذ تصمیم می گیرد ننویسد و نقّاشی نکشد. کتاب را ببندد و بلند شود و در امتداد وقت قدم بزند. با این کار می تواند ثانیه های آن را سبز کند. از خواب بیدار شودو حجم فساد در خود را نیز از خواب بپراند و پلک ها را به روی اشیا باز کند. گل را نگاه کند و ابهام را بشنود. انگار آدم با چشم باز بهتر می شنود. معنی مهم نیست، اصل دیدن و شنیدن است وگر نه نمی گفت «ما هیچ، ما نگاه». معنی در این ترکیب جایی ندارد. کسی که تا ته بودن می دود فرصتی برای معنی کردن ندارد. معنی هر چیزی در بودنِ با آن است. همین تهِ بودن است. معنی زندگی از همان ابدا تا لحظه ی مرگ و پس از مرگ همین است. می گوید:

    باید به بوی خاک فنا رفت

    باید به ملتقای درخت و خدا رسید.

    درست است که سهراب از خاک فنا می گوید، ولی دیدار با خدا را به پس از مرگ موکول نمی کند. در حقیقت، محل دیدار درخت با خدا، یا به قول سهراب «ملتقای درخت و خدا»، که او می خواهد به آن جا و آن مقام برسد در همین «ثانیه ی سبز»ی است که باید از دست ندهد.

    باید نشست

    نزدیک انبساط

    جایی میان بیخودی و کشف.

    شاید پرسش مهم پس از خواندن این جمله این باشد که آن دویدن کجا و این نشستن کجا. ولی می توان فهمید که سهراب با تشویق به دویدن می خواهد همه شتاب کنند و فرصت استفاده از بودن را از دست ندهند. همان طور که دویدن دویدنِ جسمانی نیست، نشستن هم نشستن نیست. پس چیست؟ اندیشیدن است. این اندیشیدن است که به کشف منجر می شود. درخت در باخدایی سبز و منبسط می شود. انسان اندیشمند به گونه ای دیگر رشد می کند و منبسط می شود. معلوم است که این بیخودیِ عرفانی فراغتِ از خود و جسم است. این «بیخودی» به «باخدایی» منجر می شود. «ملتقای درخت و خدا» همان جاست.

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    پوریا ‌پلیکان
    Latest posts by پوریا ‌پلیکان (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *