ناآشنا فروغ فرخزاد

باز هم قلبی به پایم اوفتاد – ناآشنا

  • باز هم قلبی به پایم اوفتاد – شعر ناآشنا فروغ فرخزاد

     

    باز هم قلبی به پایم اوفتاد
    باز هم چشمی به رویم خیره شد
    باز هم در گیر و دار یک نبرد
    عشق من بر قلب سردی چیره شد
    باز هم از چشمهٔ لبهای من
    تشنه ای سیراب شد ، سیراب شد
    باز هم در بستر آغوش من
    رهرویی در خواب شد ، در خواب شد
    بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
    خود نمی دانم چه می جویم در او
    عاشقی دیوانه می خواهم که زود
    بگذرد از جاه و مال و آبرو
    او شراب بوسه می خواهد ز من
    من چه گویم قلب پر امّید را
    او به فکر لذت و غافل که من
    طالبم آن لذت جاوید را
    من صفای عشق می خواهم از او
    تا فدا سازم وجود خویش را
    او تنی می خواهد از من آتشین
    تا بسوزاند در او تشویش را
    او به من می گوید ای آغوش گرم
    مست نازم کن ، که من دیوانه ام
    من به او می گویم ای نا آشنا
    بگذر از من ، من تو را بیگانه ام
    آه از این دل ، آه از این جام امید
    عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
    چنگ شد در دست هر بیگانه ای
    ای دریغا ، کس به آوازش نخواند

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *