نفس کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب – میلاد

  • نفس کوچک باد بود و حریر نازک مهتاب – میلاد

     

    نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
    و شبْ‌نیمه‌ی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتاب‌زده فرود آمد از سرا گامزنان
    اندیشناک از حرارتی تازه که در رگ‌های کبودِ پستانش می‌گذشت
    و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره می‌بَرَد
    و در چشم‌هایش که به سبزه و مهتاب می‌نگریست نگاهِ شرم بود
    از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش می‌سوخت
    و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانه‌ی علف،
    که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست می‌دهد
    و شرمناکِ خاطره‌یی لغزان و گریزان و دیربه‌دست بود از آن‌چه با تنِ او رفت؛
    میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانه‌مردی چنان تند، که با راه‌های تنش آنگونه چالاک یگانه بود
    و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفته‌ی او دست می‌سود
    و جنبش‌اش به نسیمی می‌مانست از بوی علف‌های آفتاب‌خورده پُر،
    که پرده‌های شکوفه را به زیر می‌افکَنَد تا دانه‌ی نارس آشکاره شود.

    نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
    و فواره‌ی باغ بود که با حرکت‌های بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد می‌رقصید
    و عروسِ تازه بر پهنه‌ی چمن بخفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
    و در آن دم، من در برگچه‌های نو رُسته بودم
    یا در نسیمِ لغزان
    و ای‌بسا که در آب‌های ژرف
    و نفسِ بادی که شکوفه‌ی کوچک را بر درختِ ستبر می‌جنباند در من ناله می‌کرد
    و چشمه‌های روشنِ باران در من می‌گریست

    نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره‌ی باغ بود
    و عروسِ تازه که در شبْ‌نیمه‌ی چارمین بر بسترِ علف‌های نو رُسته خفته بود
    با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
    و من برگ و برکه نبودم
    نه باد و نه باران
    ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
    و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
    از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْ‌نیمه‌ی چارمین
    و من شهری بی‌برگ‌وباد را زندانِ خود کردم
    بی‌آنکه خاطره‌ی باد و برگ از من بُگریزد.

    چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می‌مانست،
    رگانم به ساقه‌ی نیلوفر، دستانم به پنجه‌ی افرا
    و روحی لغزنده به‌سانِ باد و برکه، به گونه‌ی باران
    و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
    و من ای طبیعتِ مشقت‌آلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
    ۱۶ اردیبهشتِ ۱۳۳۹

     

     

    WhatsApp Image 2022 09 03 at 5.56.02 PM 1

    WhatsApp Image 2022 09 03 at 5.56.48 PM 1

     

    همچنین بخوانید:

     

    پیشنهاد ویژه برای احمد شاملو:

    شعر باغ آینه احمد شاملو

    شعر شعری که زندگی ست احمد شاملو

    شعر عشق عمومی احمد شاملو

    شعر تو را دوست می دارم احمد شاملو

     

     

    پیشنهاد ویژه برای شما:

    گلچین اشعار عاشقانه ی فروغ فرخزاد

    شعر صدای پای آب سهراب سپهری

    شعر مسافر سهراب سپهری

    شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد فروغ فرخزاد

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    بهاره خدابنده
    Latest posts by بهاره خدابنده (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *