دعوت

تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم – دعوت

  • تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم – شعر دعوت فروغ فرخزاد

     

    تو را افسون چشمانم ز ره برده ست و می دانم
    چرا بیهوده می گویی ، دل چون آهنی دارم

    نمی دانی ، نمی دانی ، که من جز چشم افسونگر
    در این جام لبانم ، بادهٔ مرد افکنی دارم

    چرا بیهوده می کوشی که بگریزی ز آغوشم
    از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی

    نمی ترسی ، نمی ترسی ، که بنویسند نامت را
    به سنگ تیرهٔ گوری ، شب غمناک خاموشی

    بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
    فدای لحظه ای شادی ، کن این رویای هستی را

    لبت را بر لبم بگذار کز این ، ساغر پر می
    چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را

    تو را افسون چشمانم ز ره برده است و می دانم
    که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار می سوزی

    دروغ است این اگر ، پس آن دو چشم راز گویت را
    چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

    به مطلب امتیاز دهید!

    میانگین امتیازات ۵ از ۵
    بهاره خدابنده
    Latest posts by بهاره خدابنده (see all)

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *