شعر گنبد نیما یوشیج
بدیدند جمعی به ره، گنبدی
ز هر سوی دربسته ی مفردی
یکی گفت: شنیده ام من امید
چنین بیضه ها می گذارد سپید
یکی گفت: ز انگشت چرخ برین
نیفتاده باشد نگین بر زمین؟
یکی گفت: دندان ابلیس هست
ندانسته در راه افکنده است
یکی گفت: خم سلیمانی است
یکی گفت: این دام شیطانی است.
یکی گفت: بی سر طلسمی ست این.
یک گفت: معکوس جسمی ست این.
ستاره است – گفت آن یکی- کز سپهر
جدا گشته است این قدر خوب چهر.
بگفت آن که: این تخم چشم کسی ست.
که بد می کند هیچ شرمیش نیست.
ولیکن فقط گنبدی بود، فرد
درون سوی گرم و برون سوی، سرد
جهالت بر آن پرده ای می کشید
خلایق در آن داشت گفت و شنید.
بهمن 1310
قالب شعر: مثنوی
کتابهای نیما یوشیج را از دست ندهید:


