شعر خوابی در هیاهو سهراب سپهری
آبي بلند را مي انديشم ، و هياهوي سبز پايين را
ترسان از سايه خويش ، به ني زار آمده ام
تهي بالا را مي ترساند ، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود
دشمني كو ، تا مرا از من بركند ؟
نفرين به زيست : تپش كور !
دچار بودن گشتم ، و شبيخوني بود. نفرين !
هستي مرا برچين ، اي ندانم چه خدايي موهوم!
نيزه من ، مرمر بس تن را شكافت
و چه سود ، كه اين غم را نتواند سينه دريد.
نفرين به زيست : دلهره شيرين !
نيزه ام – يار بيراهه هاي خطر – را تن مي شكنم.
صداي شكست ، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد.
ترنم سبز مي شكافد:
نگاه زني ، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند.
ترس بي سلاح مرا از پا مي فكند.
من – نيزه دار كهن – آتش مي شوم.
او – دشمن زيبا- شبنم نوازش مي افشاند.
دستم را مي گيرد
و ما – دو مردم روزگاران كهن- مي گذريم.
به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان ، گهواره روان را نوسان مي دهيم.
آبي بلند ، خلوت ما را مي آرايد.
کتابهای سهراب سپهری را از دست ندهید:

